۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

قشم...

آدم چند روز بره بندر عباس و قشم و بازعاشق بشه...
و وقتی می خواد برگرده کلی غصه دار بشه که پیش میاد دوباره برگرده...
من اونجا عاشق گل های استبرق شدم و گل کاغذی های نارنجی و زرد و کاکتوس هایی که گوشه کنار شهر داشتند زندگی خودشون رو می کردند...

عاشق جنگل های حرا که ریشه عجیبشون آب شور دریا رو تصفیه می کرد و اکوسیستمی
که تو دنیا تک هست و انقدر ذوق کردم وقتی شنیدم که بافت اسفنجی ریشه، نمک آب رو می گیره که راهنما از قایق پیاده شد و یه ریشه برام جدا کرد!
"آب رو تصفیه میکنه"! این کار به راحتی صرف کردن فعل "تصفیه کردن" نیست. مطمئنا... کلی پمپ و کانال تخصص یافته باید توی غشای هر سلول ریشه باشه و بافت های تخصصی و مسیرهای یونیک بیوشیمیایی ...

و عاشق همه پرنده هایی که توی این جنگل ها زندگی می کردند و مارمولک های سیاهی که در گل ولای زمین جنگل بودند و پوست سیاهشون زیر نور آفتاب برق می زد...


و اینکه اونایی که صبح رفته بودند جنگل حرا شاخه های بالایی درخت ها رو دیده بودند و من که ظهر اونجا بودم یه دنیای دیگه دیده بودم...


و مبهوت جزر و مد شدم و اینکه صبح زود آب بالا بود و ظهر که می شد خیلی از قایق ها و لنج ها به گل نشسته بودند! اینکه به این وضوح تاثیر جاذبه ماه رو روی زمین ببینی به جز شیفتگی هیچ راهی برات نمی مونه ... حالا هر چقدر هم که قبلا خونده باشی و شنیده باشی...

و خلیج فارس که زیادی آبی بود وعمیق و بزرگ و شور!


و اینکه توی ساحل فلامینگو می دیدی! شاید به همون راحتی که گنجشک می بینی تو شهرت و فکر میکنی که از این پرنده ها با پر و نوک گل بهی فقط تو فیلم های مستند خارجی می شه دید!





(گل استبرق، وقتی صبح روز اول، به محض بیرون اومدن با همچین منظره ای مواجه بشید خب باید "دل از کف بدهید"!)

(جنگل حرا، حد مد مشخص هست... )

( راهنمای محلی قایق که داره یه ریشه جدا می کنه)

(تمام جزیره رو ناهمواری هایی رسوبی شبیه این پوشانده بود)


(غار های خربس هم در دل تپه ها و بلندی ها بود، یادگار حضور پرتغالی ها... قشم "قدمت" داشت و تاریخ...)


(پرتغالی ها در این غارها که خودشون درست کرده بودند مستقر بودند و از این جا می تونستند جزیره رو زیر نظر داشته باشند)


(بر روی دیواره های غار چهره هایی نقش بسته بود )


(این هم ، ورودی غارهای خربس! شیوه جدید عکاسی... خود مستند نگاری یا Auto-shadow-photography! )


(حتی سوار قایق هم شدم!)


(قایق حتی خیلی تند می رفت...!)

(...)

ولی خوشحالم که ناشناخته است جایی مثل قشم و دور از دسترس هست و امیدوارم هیچ وقت مثل شمال و دریای خزرو روستای کندوان و دریاچه گهر شناخته نشه که پر از زباله و پلاستیک بشه و با داس سرخس های جنگل های نزدیک ساری رو ببرند که غذای دام بشه و شاید برای اینکه تکه زمینی رو صاحب بشند...

و امیدوارم که به امید "رونق اقتصادی" اونجا هیچ وقت شلوغ نشه وقتی که به طبیعت و محیط زیست و اهمیت "ذخیرگاه زیستی" بودن و اثرات بهم خوردن اکوسیستم و نابودی گونه ها و تبعات منفی حضور توریست حتی فکر نمی کنیم...

و امیدوارم که هیچ سربازی روی دیواره های غارهای تو در توی خربس یادگاری ننویسه و تاریخ حضور نزنه!


البته می دونم که اونجا از اهواز همیشه مرداد تر هست و شرجی و گرمای وحشتناک تری داره و شاید همه اینها به خاطر هوایی بود که به شدت خوب و بهاری بود و آفتاب ملایم و وزش باد ساحلی خنک... ولی مطمئنم که من عاشق همه این ها شدم و می مونم...

۱ نظر:

درويش گفت...

نگاه شما به طبيعت داراي نوعي حق شناسي سخاوت آميز است. موفق و پايدار باشيد و ممنون از لطفتان.