۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

مردان سبز کوچک

مردان سبز کوچک

آنها را غالبا در رمان های تخیلی توصیف کرده اند. از سیاره ای دور که گاهی زحل می نامیدند و مدتی هم مریخ. اما حالا شنیدهام که در حاشیه ای دور افتاده در راه شیری قرار دارند. آنجایی که می گویند مردان سبز کوچکی زندگی می کنند و آنقدر دور و پرت است که قوی ترین تلسکوپ ها هم جز نوری کم سو نشان نمی دهند. توده های عظیم از مواد تیره در مقیاسی فراتر از قوه خیال ما دور آنها را گرفته است. از همانجاست که می گویند روزی هجوم می آورند تا مارا مستعمره خود کنند.

کسی خبر ندارد چه نیتی از این کار دارند. گفته شده که برنامه های آنها سری است. اهداف آنها فراتر از استدراک بشر است. فرض شایع بر حسادت آنها اشاره دارد. آنها چشم دیدن جهان روشن، آسمان آفتابی و آبی و روش منظم ومنزهی که باعث می شود با روحیه ای شاد سر کار برویم را ندارند. آنها از دیدن مکاشفه ما به هنگام غروب آفتاب غصه شان می گیرد و از اینکه به سهم خود راضی هستیم ناراحتند.

فقط می دانیم زمان تهاجم آنها مشخص نیست. بسیاری خود را دلداری می دهند به این امید که در هزاره ما تهاجمی صورت نمی گیرد و از مردان سبز خبری نیست. اما دیگران سفت و سخت قانع شده اند که در یک روز دلپذیر پیش از پایان این قرن این موجودات از سفینه های بی شمار خود بیرون می ریزند و با انگشتان کوچک خود بر در خاکی ما می کوبند. به ما گفته اند صدا چنان نرم است که اصلا به گوش نمی رسد. اما آنهایی که صدا را می شنوند خشکشان می زند. این حرف ها را کسانی می زنند که می دانند. آنها باید حرف بزنند چون چیزی از حقیقت نمی دانند.

خیلی وقت است که فرو آمده اند. مدت هاست که در زدن تمام شده است.

مردمی که در رختخواب هایشان آرام به خواب رفته بودند تکانی خوردند و غلتی زدند. آنها هیچ وقت حس نکردند که مردان سبز کوچک به درونشان خزیده اند. با آن خنده های سبز بر لب، با ادواتی مخصوص که کارشناسان ما خوابش را هم نمی دیدند. از بینی خرو پف کننده ها، لاله های گوشتالود گوش و لای دندانهای باز نفوذ کردند و در قلب آنها جا گرفتند.

حالا درون ما زندگی می کنند. ما را مثل تانک در خیابان می رانند و در راه پله ها به هم می کوبند.

هر وقت همدیگر را فراموش می کنیم، آزار می دهیم، دعوا می کنیم، سر همدیگر را می کوبیم، لگد می کنیم، می کشیم، می آویزیم … آنها حسی شبیه لذت به جانشان می افتد.

وقتی تو می رفتی برق سبز یکی از آنها را دیدم که در چشم تو درخشید.

*نویسنده این داستان کوتاه رو یادم نمیاد! داستان رو 6-5 سال پیش در یه مجموعه که اگه اشتباه نکنم اسمش مجموعه داستانهای ملل بود و اون جلدش مربوط به اروپا خوندم و انقدر جذابیت داشت که فورا تایپ کردم و یه پرینت گرفتم. و امروز دوباره لابه لای کلی کاغذ و … وسط یه کتاب پیداش کردم. خیلی وقت بود که یادم رفته بود ناخوشی این همه آدم دور وبرم تقصیر مردان سبز کوچک هست! خلاصه اینکه اسم نویسنده یادم نیست! ولی خب مطمئن باشه که اگه هدف هنر تاثیر گذاشتن و ماندگار بودن هست به هدفش رسیده…

هیچ نظری موجود نیست: