۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

من باکتری نیستم

بچه که بودم فکر می کردم چشم و گوش و کلا حواس پنجگانه همه آدم ها با هم فرق داره. یعنی در ساده ترین حالت رنگ هایی که من می بینم با رنگ های یه نفر دیگه تفاوت داره. مثلا سبز من خردلی یکی دیگه است. من یاد گرفتم به یه رنگ بگم قرمز به یکی دیگه آبی، ولی دوست من به همون رنگی که من می گم آبی می گه قرمز و بر عکس و خدا می دونه که این در اصل چه رنگی هست.

برای پیچیده تر شدن قضیه گاهی شک می کردم که اصلا در مغز بقیه رنگ تعریف شده باشه.

همینطور صدا و...

شاید اونی که من دارم می بینم و خیلی عصبانی داره با اون یکی حرف می زنه حتما داره مهربونی می کنه و طرف مقابل هم جواب مهربونی های اون رو یه مدلی میده که در سیستم من عصبانی و خشن تعریف شده.

نتیجه تمام اینها این می شد که فکر می کردم هر کی یه دنیای متفاوت داره برای خودش.

من در این مورد نمی تونستم با کسی حرف بزنم چون مطمئن نبودم چی به گوشش می رسه و جوابی که می ده چی توی مغز من معنی می شه.

راستش احساس سرد و بدی بود که فکر کنی نه فقط تو بلکه همه تنها هستند و باید دنبال یه نفر بگردی که شبیه تو احساس کنه و حالا چطوری پیداش کنی...

بعضی وقتا خسته می شدم از بس خوشی من، یه مدل ناخوش برای یه نفر دیگه معنی می شد و نا خوشی من، طرف مقابل من رو خوشحال می کرد و یا حداقلش ناخوش نمی کرد ... شاید اون داشت عکس العمل مناسب نشون می داد و مغز من بد ترجمه می کرد...

الان دیگه اون طوری فکر نمی کنم.

ولی مطمئنم که هر کی یه دنیای کاملا متفاوت داره. انقدر متفاوت که شاید تا آخر عمرت نه می تونی بشناسی و بفهمی دنیای یه نفر رو که خیلی بت نزدیک هست و نه اینکه شناخته می شی و نه فهمیده می شی. نهایتا اگر فهمیدی یا فهمیده شدی هم دنیای هیچ کس عوض نمی شه. فقط اصطکاک کمتر می شه.

تنها می تونم برای خودم و برای همه آرزو کنم دنیای همه دوروبری هاشون، تا حدود 50 درصد، شبیه دنیای خودشون باشه.

دوست خوبی با یه sms به من یادآوری کرد که نزدیک ترین انسان ها به یکدیگر مسافران اتوبوس اند.

البته شکایتی ندارم. آخرین گونه زیستی که دانشمندان فهمیدند که تا 80 درصد دنیای شبیه به هم دارند، گوسفند های مرینوس یک دامداری در استرالیا بوده.

تحقیقات در مورد یکسان بودن دنیای جانداران شبیه سازی شده تا الان جواب مثبتی نداشته. مثل گاو بنیانا و والدی که از اون یه سلول گرفتند. بنیانا بر خلاف کودکی والدش شیر کاکائو رو بیشتر از شیر دوست داره

حتی یه کلونی E. coli هم تک تک باکتری هاش شبیه هم نیستند و حتما در تعامل با محیط کشت و دمای انکوباتور و هزار فکر عجیب غریبی که به مغز محققینی که در طی سالیان گذشته پایان نامه و تحقیق بیرون دادند متفاوت عمل می کنند.

خب البته من یکی نمی تونم منکر این باشم که محیط و افراد و موقعیت هایی که برای افراد دیگه بی تاثیر بوده دنیای من رو نساخته باشند.

ولی ترس من از اینه که بعضی ها دنیای بقیه رو به نفع خودشون می سازند. از اول طوری برنامه می ریزند و بقیه رو پروگرام می کنند که به موقع و با دادن چند ورودی ساده جواب دلخواه رو بگیرند.

و از اونایی که دیدشون به جامعه در حد یه پتری دیش هست که محیط کشت برای قشنگی باید از نظر چند آمینو اسید و گلوکز محدود باشه.

این مدت به این فکر می کنم که جامعه شناسی چه رشته مهمی هست.


*لینک هایی که دادم، جدی نیست و جنبه تزئینی دارد!

۲۶ نظر:

ناشناس گفت...

جالب بود
اون مقایسه دنیاها و خصوصا اون دید بعضی ها به جامعه که اونا رو مثل میکروب ها می بینند اوج کارت هست.
کلا خوب بود.

يك صداي بي‌صدا گفت...

اين كه خوبه...من وقتي بچه‌تر بودم، گمان مي‌كردم محيط و آدم‌ها و همه چيز سال‌هاي دورتر (همان‌هايي كه در فيلم‌هاي سياه و سفيد مي‌ديدم) سياه و سفيد بوده‌اند و اصلا تا پيش از اختراع تكني‌كالر، چيزي به اسم رنگ وجود نداشته!

هستی گفت...

فکرتون جالب بود، دارم بهش فکر می کنم..

ناشناس گفت...

*لینک هایی که دادم، جدی نیست و جنبه تزئینی دارد!

((:
آخه چی بگم؟؟

اما سه پاراگرف آخر منو یاد فیلم متریکس انداخت. یک دنیای.......

فلاوین گفت...

من ماتریکس رو ندیدم...
با اینکه خیلی دنبالش بودم.

ناشناس گفت...

سلام.
بلاخره من به مرداد برگشتم:دی
یخورده غمنگیز نوشتی. باید بگم من وقتی بچه بودم به این مسئله رنگها خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که هر کسی رنگهارو به شکل خودش میبینه. و بعد بهش میگن بچه‌جان!‌این قرمزه. و اون آدم اون رنگ رو به اسم قرمز به خاطر میسپره. به همین خاطره که ماها با هم در اسم رنگها تفاهم داریم. اما چیزی که مهمه اینه که در دوست داشتن یا نداشتن رنگها با هم تفاهم نداریم. چون چیزی که به نظر من رنگ لطیف و قشنگیه (مثلا سبز یشمی) ممکنه به نظر فلاوین رنگ زمخت و خشنی بیاد و با دیدن رنگ سبز یشمی به فلاوین همون حسی دست بده که به من با دیدن رنگ قهوه‌ای دست میده. ولی بهرحال هردوی ما یاد گرفتیم که به اون رنگ بگیم سبز یشمی.
حالا برگردیم به ظرف رشد باکتریهای گنده یعنی جامعه انسانی. به ما یاد دادند که بگیم فلانی نماینده خداست و هرچی اون بگه همه باید همون کار رو بکنند. ما از وقتی بدنیا اومدیم این رو شنیدیم و شاید بظاهر همه سرش توافق داشته باشیم. اما چیزی که مهمه اینه که اگر دلمون نخواد میتونیم دوستش نداشته باشیم.
از بابت کامنت طولانیم معذرت:)

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

من كه دوست خوبتم پس بيا به وبلاگم سر بزن برام نظر هم بذار .(virtuosogirl)

virtuosogirl گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Unknown گفت...

سلامتی!
راستی منم همین موردو داشتم البته نه انقدر حاد ولی به صورت یه تردید بزرگ.

محمد درويش گفت...

سلام بر هموطن عزيز خوزستاني ام: آنچه كه شايد تحمل ناپذيرتر باشد، خشكسالي انساني و جمود فكري و مديريت كليشه اي است ... وگرنه با خشكسالي طبيعي مي شود كنار آمد!
در ضمن اس ام اس اصلاً چيز خوبي نيست!!

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
کاریز گفت...

من هنوزم همین طوری فکر میکنم .
یعنی همیشه خیال میکنم مزه ها و بو ها و رنگ ها برای من متفاوت اند از بقیه ...

تورنت گفت...

چه جالب . منم فکر میکردم که رنگ هایی که من میبینم با بقیه فرق داره و دقیقا مث تو، من به یه رنگ خاص میگم آبی و تو هم همینطور. اما من اونو آبی میبینم و تو مثلا قرمز !!! شایدم واقعا اینجوری باشه ها

Shadi گفت...

موافقم که جامعه شناسی خیلی مهمه. و چه پست خوبی بود این. من تو کارم خیلی این رو تجربه می کنم که وقتی فکر می کنم کمی با یه نفر آشنا شدم- با روحیاتش و خود واقعی اش- بعدش می فهمم که چقدر اشتباه کرده بودم. ما آدم ها موجودات غریبی هستیم.

و در مورد کامنتت اون پست مربوط به بیست و پنج خرداد بود که ایرانی های تورنتو جمع شده بودن برای حمایت از دموکراسی تو ایران

خوبی این روزها دختر جان؟

فلاوین گفت...

یه توضیح مختصر
چند تا کامنت حذف شده، به دلیل اشتباه من بوده.
باور کنید من فیلترینگ بلد نیستم!

سرباز معلم گفت...

خوشحالم که گزارش "معلم دهکده "به دلتان چسپیده !

فلاوین گفت...

آقای معلم!
چیزی که بیشتر به دل همه چسبیده، کاری بود که شما برای بچه های کالو انجام دادید...

M&J گفت...

من حالا که بزرگ شده م مثل بچه گی تو فکر می کنم . خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ، وقتی که فهمیدم که یه بچه ی کوچیک به همون نتیجه ی فلسفی ای رسیده بوده که من تو سی سالگی رسیدم .

هستی گفت...

شما دیر به دیر می نویسین یا اشکال از کامپیوتر منه که مدت هاست روی این پست باز می شه؟..

فلاوین گفت...

هستی جان
من دیر به دیر می نویسم.
حسش نیست با این شرایط...

virtuosogirl گفت...

آره به خدا وبلاگ خودمه اون نوشته هم مهم نيست از كيه مهم اينه كه خيلي قشنگ توضيح داده البته خيلي تابلو مال كيه يكم فكر كن فك كن فك كن ....
نقاشي هم مال خودمه

کاریز گفت...

یک چیزی آنجا هست که اینجا نیست

Maanta گفت...

خيلي پيچيده است ، نه؟
يادمه بعد از درس ساختمان چشم و تاثير نور بر شبكيه و اين حرف ها ، مدت ها من هم به اين موضوع فكر مي كردم كه آبي من با آبي هر كس ديگه اي فرق مي كنه چون تاثير يك نور است بر چشم من و اين حرف ها! جوون بوديم اون موقع!

Hasti.N گفت...

چرا نیستی‌ و نمینویسی