۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

باران، جوانان و چالش های روبه رو!

هر اتفاقی بیافته، هر چی بشه حتی عوض شدن برگ های تقویم اینجا آخرش همیشه مرداد است که است...
هزار بار هوا ابری و بارونی می شه، دم می شه، هوایی می شیم ولی خبری از یه بارون درست حسابی نیست که نیست.
این روزا حتی دیگه مثل قبل به "رمانس" بارون فکر نمی کنم. فکر می کنم که اگه بارون نشه چی می شه... کم آبی، خشکسالی...

دیگه از این همه روزای آفتابی خسته شدم و کاش یک کم مدل آب و هوا عوض می شد... من ژاکت می خوام، کاپشن گرم می خوام، شیشه مه گرفته می خوام، یخما می خوام...
می خوام که بارون بیاد و بعد تمام دستفروشای خیابون امام و نادری چترهای بی بار مصرف چینی بفروشند و همه هم تند و تند بخرند و ما هم بخندیم!
دلم می خواد یه بچه دبستانی رو ببینم که چتر رنگی رنگیشو باز کرده و کلی تو چشماش خوشحالی هست...!
دلم می خواد یه بار زیر بارون بمونم و وقتی می رسم خونه برم جلوی بخاری بشینم...
فقط می خوام که ظهرها که برمی گردم خونه آفتاب چشمم رو کور نکنه و نپزم...
یه ماه دیگه پاییز تموم می شه...
یکی دوشب مونده به یلدا پارسال یادش بخیر... که من هی داشتم تلفنی به اشنایدر توضیح می دادم اینجا هوا خیلی خوبه، وری نایس! کم مونده بریم 13 به در... و اون هی می گفت برو تو خونه هوا وری کلد...

همه اینا به خاطر این بود که دیروز بعد از اون همه ابر فقط 2 دقیقه بارون اومد و تصورم این بود که دیشب باید اون همه ابر بارون می شد و نشد و من لجم گرفت...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

معلومه كه بچه اهوازي.

خيلي اهواز اومدم و خيلي خاطره خوبي از اين شهر دارم.

مخصوصا نادري و بازار و هتل فجر.

ممنون كه به من سر زدي.

ناشناس گفت...

همیشه بارونی باشی!